صبح از دریچه سر به درون می کشد به ناز
وز مشرق خیال
تو، صبح تابناک تری را
-سر در کنار من-
باچهره شکفته چو گلهای نسترن
لبخند می زنی
من آفتاب پاک تری را
در نوشخند مهر تو می بینم
در مطلع بلند شکفتن
من روز خویش را با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم ومی خوانم
من با تو راه می روم وحرف می زنم
وز شوق این محال
-که دستم به دست توست!-
من جای راه رفتن
پرواز می کنم !
ان لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم
گاهی میان مردم در ازدحام شهر
غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم
گویند این وآن به هم- آهسته -
-هان وهان!
دیوانه را ببینید!
بی خود چو کودکان
لبخند می زند
با خود چگونه گرم سخن گفتن است ؟! آه
من دور از این ملامت بیگاه
همچنان
سرمست
در فضای پریخانه های راز
شاد از شکوه وطالع وبخت موافقم.
آخر چگونه بانگ بر آرم :که عاقلان!
دیوانه نیستم
به خدا سخت عاشقم!
فریدون مشیری
ما را در پیام رسان ایرانی سروش پلاس دنبال کنید
درباره این سایت